پنجره هنوز
دهانش باز مانده است
دستی که سفره را چیده بود ،
میلرزد
سایه نشسته چند کودک ،
هراسان
بسمت در خیز بر میدارد
شیون خاکستری
یک زن اطاق را چرخ میزند
و از پنجره سر ریز میشود
مردی
تمام هستی خود را
با یک نفس عمیق دوره میکند
و من یکباره پیر میشوم